دانشجویان روابط عمومی الکترونیک

دانشجویان روابط عمومی الکترونیک

پل ارتباطی دانشجویان روابط عمومی الکترونیک فرهنگ و هنر اصفهان
دانشجویان روابط عمومی الکترونیک

دانشجویان روابط عمومی الکترونیک

پل ارتباطی دانشجویان روابط عمومی الکترونیک فرهنگ و هنر اصفهان

لطفاً انسانهای بی‌درد نخوانند ( ارسالی از نسرین سلمانی )

 

هیچ‌گاه مردی را با چشمان خیس و بغضی در گلو دیده‌ای که از کودک خویش شرم دارد. آنگاه که می‌شنود سرزنش‌های زن خانه را؟ سرزنش‌های زن در هوای خانه می‌پیچید و به تکرار بانگی شود و فرو ریزد بر شانه‌های بی‌تحمل مرد و او پاسخی ندارد 

که "ندارم"  را بارها با عجز و ناله و شرم بر زبان خویش رانده، چه بگوید؟

 

مردی که بارها دیگران را بر سر او کوبیده‌اند. او چه بگوید که گفتنی باشد؟ صدای شکستن دل آن مرد، سکوت بارگاه الهی را می‌شکند هنگامی که تنها با خدای خود سخن می‌گوید. برای او کس نمانده که کس را در هنگامة درد نمی‌توان یافت. فرزند کوچک خویش را در آغوش می‌گیرد و گریه را به مستی بهانه می‌کند.

غرور این مرد با شرف، در کجای کوچه‌های بی‌تفاوتی گم گشته است؟ فریاد غم او را چه کس شنید؟ شنید و باور نکرد. دور بود و شنید ، نزدیک بود و ندید. این مرد را از دریچه نگاه دخترش، هنگامی که در آرزوی خانه بخت، شب را به روز می‌دوزد، بنگرید که سکان امید خود را به پدر ناخدای خویش سپرده و پدر در خفای او می‌گرید و صدای او در عرش خواهد پیچید که "من پدر بی ارزشی هستم."

آیا شما دیده‌اید مردانی را که هر چیز بی‌ارزش را در خیابان قیمت می‌کنند و صاحبان مال، آنها را چون ارزنی بی ارزش می‌نگرند و انگار دیده نمی‌شوند مگر او انسان نیست؟ مگر او را نمی‌بینید که در گذر است و گل را بر قامتش می‌رانید و شبانگاهان او را با رختی خیس و گل به خانه می‌فرستید تا برای زن خانه بهانه‌ای شود که بگوید تو بی عرضه هستی؟

مگر ندیده‌ای زنی با صلابت را که به کار سخت خویش می‌آویزد تا چهرة زرد فرزندش را کس نبیند تا فرزندش را به تمسخر نگیرند که فرزند او همان کودکیست که مادر مهربانش او را به دندان خویش گرفته تا مبادا به او آزاری رسانند.

مادری که چهره زرد خود را با سیلی مرد خویش سرخ می‌نماید تا در گذر مردمان بی‌ درد، کسی او را حقارت ننگرد.

آیا ندیدی کودکی را که در حسرت یک دوچرخه دوران خویش را می‌گذراند بی‌اندیشة این که آینده را چه خواهد بود.

من دیدم، هم دیدم و هم با آنان نشستم و اکنون این سروده را به همه آنان تقدیم می‌کنم با نهایت احترام با نهایت تواضع و از تو هم می‌خواهم این چنین کنی در این شب عید و عید او را عید کنی. بی هیچ انتظاری و تنهای تنها ، حتی نگذاریم ما را هم ببیند که مبادا شرم او برای ما افتخاری شود.

بروب  غبار را از چهره‌های زردشان               که  اینت عبادت است   هنگامی که پشت مرد خانه را         شرم زندگی      به فنون خویش     بر خاک می‌تند      بگشا دستانت را       به شادی کودک کوچه     که اینت عنایت است         هنگامی که غم، در بستر کودکانه‌اش      او را به کابوس فقر      در خود می‌پیچد        و ترانه‌باش         در حریم سرد آن زنان کار     تا به آتش این نو!     سماعشان،      به چشم خویش ببینی    که اینت کرامت است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد